بیا
ای طبیبا بسر بستر بیمار بیا بهر دلداری دلسوخته زار بیا
تو که دل را به نگاهی بربودی زکفم بپرستاری بیمار دل افکار بیا
آتش هجر تو سوزانده همه هستی من به تسلای دل و جان شرربار بیا
اشک هجر است که از دیده من می بارد بهر غمخواری این چشم گهر بار بیا
دل من خون شد و از دیده برون می ریزد به تماشای دل و دیده خون بار بیا
یوسف فاطمه (ع) بین منتظران منتظرند پرده بردار ز رخ بر سر بازار بیا
حرم حضرت رقیه(س)
سیلى مزن به صورتم
اى خصم بدمنش ، مزن تازیانه ام
من از کنار کشته بابا نمى روم
من با على اکبر و عباس آمده ام
از این دیار، بیکس و تنها نمى روم
تنها فتاده چنین در بیان و بى کفن
من سوى شام همره سرها نمى روم
سیلى مزن به صورتم اى شمر بى حیا
من بى على اکبر و لیلا نمى روم
غم نامه ی حضرت رقیه سلام الله علیها
یا ابا عبدالله الحسین
حسین فاطمه سلام
حسین مصطفی سلام
حسین مظلوم علی
شهید کربلا سلام
خیمه هاتو آتیش زدند
نگفت کجا به بچه ها
زخم زبون و نیش زدند
اون که می گفت یه دختره
آتیش به دامن رودیده
نگفت تو اون صحرا چرا
راه نجف رو پرسیده
اون که میگفت زینب تو
رگ بریدت رو بوسید
نگفت میون نیزه ها
فقط سر تو رو می دید
اون که می گفت دینمونه
گوش یکی خون می چکید
نگفت کجا سیلی زدو
گوشوارشو گرفت کشید
اون که می گفت انگشت تو
از بدنت جدا شده
نگفت که انگشترتو
غنیمت کیا شده
اون که می گفت یه زنجیری
به گردن علی دیده
نگفت کجا با خطبه هاش
بساط زلم و کوبیده
اون که می گفت بچه هاتو
با تازیانه می زدند
نگفت دلیلشون چی بود
با چه بهونه می زدند
می خوام بگم که ماجرا
ازاونجایی آب می خوره
که ظالم اولی گفت
علی باید کنار بره
اون روزی که حسین من
مادرتو کتک زدند
کینه خیبری رو با
قباله فدک زدند
اون روزی که آتش کین
بر در خونتون نشست
برادرت قربونی شد
پهلوی مادرت شکست
اون روزی که دست علی
بسته بود و تو کوچه ها
فاطمه شو کتک زدند
جلوی چشم بچه ها
اون روزی که خونتونو
به شعله ها در کشیدند
تخم نفاق و کینه رو
میون امت پاشیدند
می خوام بگم بعد تو باز
خیل خوارج اومدند
اونایی که مادرتو
زدند دوباره اومدند
دلم می گه راضی نشو
دست خالی پا بکشی
اونی که زینب کشیده
یه خوردشم ما بچشیم
زینبی که تو ازدواج
می گفت یه شرط خوب دارم
هرجا حسین من بره
منم باید باهاش برم
زینبی که بعد دو روز
اومد پی تو قاصدش
حق داره بعد مرگ تو
شوهرشم نشناسدش
اون که وصیت تو رو
همش به جون و دل خرید
یه دخترت گم شده بود
میگن تا صبح پی اش دوید
میخوام بگم خواهر تو
خیلی مصیبت کشیده
بطوریکه همه میگن
قامت زینب خمیده
زینبی که هرجا می رفت
تا هرکجا پا می گذاشت
جبرئیل هم می یومد و
بالهاشو اونجا می گذاشت
زینبی که اگه یه روز
میخواست پیش بابا بره
هاشمی ها جمع می شدن
دخت علی تنها نره
زینبی که می رفت بقی
سر بزنه به مادرش
مدینه رو قرق می کرد
ابو فاضل با لشکرش
زینبی که اگه یه روز
اراده سفر می کرد
حسین شو صدا می زد
عباس شو خبر می کرد
زینبی که اگه یه وقت
سوار مرکبی می شد
زانوی عباس علی
رکاب زینبی می شد
حالا باید خطر کنه
با بچه های بی پناه
گاهی می ره تو علقمه
دور میزنه تا قتلگاه
شاید می خواد برای تو
پیراهنی پیدا کنه
شاید می خواد داد بزنه
عباسشو خبر کنه
اگه یه روز نمی دیدت
مریض می شد تو میخونه
بی تو کجا داره بره
می خواد همینجا بمونه
دلش می خواست جاش بزارن
تنها تو اون دشت بلا
ولی یهو یه دختری
داد می زنه عمه بیا
می خوام بگم دختر تو
درد و بلا کم ندیده
تو بچه ها هیچ کسی رو
مثل رقیه ندیده
میگن یه جا خرابه بود
خرابه ای تو شهر شام
گریه می کرد و هی می گفت
عمه بریم پیش بابام
آخه می خوام حرف بزنم
درد و بلا مو بش بگم
شکایت این مردمو
پیش بابا جون ببرم
با التماس به خواهرت
میگفت بگو بابا بیاد
گفتم باید کاری کنی
دیگه دلش بابا نخواد
سر تو رو تو ظرفی که
یه پارچه روش کشیده بود
بردن جلوش گذاشتنو
رنگ همه پریده بود
هی می گفت من نمی خوام
عمه گرسنه ام نیست
وقتی یه خورده بو کرد
فهمید که ماجرا چیست
سرو گذاشت رو دامنش
ناز غریبونه می کرد
با دستاشون کیسوهاتو
یکی یکی شونه می کرد
می بوسید هی نازت می کرد
با دستای ناز لطیف
قصه رنجشو می گفت
از اون جماعت کثیف
بابا همین که رفتی و
اسب تو بی تو باز اومد
یهو دیدیم از هر طرف
یه عالمه سرباز اومد
این بار به جای شمشیرا
با نیزه حمله ور شدند
وقتی که دور شدند دیدیم
خیمه ها شعله ور شدند
خیمه ها که آتیش گرفت
تو داشتی ما رو می دیدی
وقتی منو سیلی زدند
تو هم صداشو شنیدی
خیمه ها رو سوزوندن و
هرکی یه جا فرار می کرد
طفلکی عمه مون بابا
نمیدونی چیکار می کرد
هر بچه ای به یه طرف
از ترس دشمن می دوید
عمه به دنبال همه
بیشتر پی من می دوید
یه بار که رفت تو خیمه ها
داداش علی رو بیاره
فریاد کشید رباب بیا
علی دیگه نا نداره
یه زنجیری آوردند و
بستند به گردن داداش
از بچه ها هرکی که بود
این زنجیرو بستن به پاش
تو کاروان جلو جلو
سرها رو نیزه ها می رفت
پشت سر داداش علی
جلوی بچه ها می رفت
اگه می خواست که تند بره
بچه ها ناله می زدند
طفلکی تا یواش می کرد
با تازیانه می زدند
یه شب شنیدیم سر تو
خولی به خونش می بره
فرداش دیدیم سیاه شدی
موهات پر از خاکستره
بعد شنیدیم یه راهبی
سر تو رو اجاره کرد
یه تشت زر بود با گلاب
هی تو رو شست و گریه کرد
بعده یه مدتی سفر
بابا به کوفه رسیدیم
شهری که از مردمونش
زخم زبونا شنیدیم
میخوام بگم کوفه کجاست
بگم ز کار مردمش
عمه می گفت پسر عموت
مسلمو اینجا کشتنش
عمه می گفت اینا به تو
نامه نوشتند که بیا
بعد اومدند جلوی تو
صف کشیدند تو کربلا
عمه می گفت گفته بودند
بری بشی امیرشون
تو رو که تشنه کشتن و
ما هم شدیم اسیرشون
تو اون جماعت کثیف
هیچکس به فکر ما نبود
پامون تاول می زد ولی
کسی به فکر ما نبود
با شلاقهای چرمیشون
گاهی به ما سر میزدند
عمه مارو بغل می کرد
عمه رو بیشتر می زدند
یکی میگفت خارجین
یکی می گفت جلو نرین
یکی می گفت حقشونه
یکی می گفت سنگ بزنین
یکی دیدم یه عالمه
سنگ درشت تو دامنش
می گفت که هر کی بزنه
حتما بهشت می برنش
یه پیر مرد اومد جلو
زل زد تو چشمای داداش
گفت هرکی که کافر بشه
ظالم می شه اینه سزاش
داداش علی گفت پیرمرد
بگو بینم مسلمونی
آیا رسولو می شناسی
از دخترش چی می دونی
اگه علی رو می شناسی
فاتح خیبر وحنیف
حسین ز زهرا و علی
منم علی ابن حسین
اون پیر مرد گریش گرفت
گفت آقا جونت ببخشیدم
آره علی رو می شناسم
باور کنید نفهمیدم
گفت که می خوای دعات کنم
یه پارچه تمیز بیار
ببند زیر این آهنا
رو زخم گردنم بذار
یکی یه تیکه نون آورد
انداخت و گفت مال گداست
عمه صدا زد بی حیا
این اهل بیت مصطفی ست
وقتی که عمه گفت سکوت
زنگوله هام صدا نکرد
کسی دیگه جیک نمی زد
سنگم کسی رها نکرد
عمه می گفت ای کوفیا
خنده بسه گریه کنید
ننگ به دامن شما
شما که پیمان شکنید
کی بود نوشت خسته شدیم
از ستم و ظلم یزید
حالا به دور بچه هاش
جمع شدید و کف می زنید
کی بود نوشت اگه بیای
همه می شیم فدای تو
تمام هست و بودمون
را می ریزیم به پای تو
بگم از این شام بلا
می خوام بگم مصیبتش
عمه رو پیر کرده بابا
عمه رو پیر کرده بابا
ما رو تو شهر چرخوندنو
جماعتم کف می زدند
زنها روی پشت بونا
با هلهله دست می زدند
از خوشحالی دست می زدند
گفتند بیاید مسلمونا
کافرا از راه رسیدند
یهو دیدیم جماعتی
به سمت ما می دویدند
سر تو رو برداشتنو
به دور هم می چرخیدند
جلوی چشم بچه ها
با هم دیگه می رقصیدند
تو کوچه ها بردنمون
مردم تماشا بکنند
خواستن که هتک حرمتی
به آل طه بکنند
فحش به علی می دادن و
تبریک به هم می گفتند
چشمای رزل و پستشون
دایم به ما می دوختند
وقتی می گفتیم نکنید
نگهبانا میومدند
دمبالمون می کردنو
با شلاقاشون می زدند
اینجا پر نامحرمه
وگرنه پیراهنمو
در می آوردم ببینی
کبودیای تنمو
بابا جون این خواهرتم
مثل خودت دلیرو بود
میخوام بگم تو سینه اش
انگار دل یه شیرو بود
یهو دیدیم فریاد کشید
ای برده زادگان پست
ای که لیاقت شماست
یزید میمون باز مست
ای آل بوسفیان مگر
نشینیده اید از ثقلین
چرا به نیزه می برید
راس برادرم حسین
ای ننگ و ذلت به شما
با چشم ساز فطرتین
با گلستان مصطفی
با بوستان عترتین
فریا کشید بیخبرا
چرا باید چنین باشه
یک ولد حرامیو
امیر مسلمین باشه
بابا یه مطلبی می خواد
قلبمو از جا بکنه
ترسم اینه اگه بگم
عمه باهام قهر بکنه
بهت می گم یواشکی
می خوام گوشاتو وا کنی
عمه اگه گفت چی می گه
یادت باشه حاشا کنی
عمه رو که تو می شناسی
با اون حیا و غیرتش
چادرشو کشیدنو
سیلی زدند تو صورتش
حالا که اومدی پیشم
حالا که مهمونی شده
می گم چرا عمه سرش
شکسته و خونی شده
نه که فقط فهش دادنو
نه که فقط کتک زدند
تو مجلس شرابشون
به زخممون نمک زدند
صبح همگی تو کاخ شاه
یه چوب دیدیم دست یزید
جلوی چشم بچه ها
یه کاری کرد پست پلید
عمه دیگه طاقت نداشت
روشو به بچه ها کنه
سرو به چوب محفلش
زد که یزید حیا کنه
درد و دلای دخترت
دل جماعت رو سوزوند
حتی صدای گریه
بعضی رو آسمون رسوند
رقیه که تو دامش
هم صحبت سر تو بود
یه جورایی نازت می کرد
انگار که مادر تو بود
نمی دونتم دختر تو
چطور نگاش کرده بودی
فقط می گم که با چشات
انگار صداش کرده بودی
می خوام بگم تو خرابه
سکوت غمباری نشست
همه دیدن یواش یواش
رقیه چشماشو می بست
دختر شیرین زبونت
دیگه ساکت نشسته بود
انگار یه بغض سنگینی
راه گلوشو بسته بود
بچه ها دورش اومدند
درد دلاش تموم شده
بلبل اهل بیت ما
چرا دیگه آروم شده
یکی می گفت این طفلکی
از بسکی سختی کشیده
حالا دیگه خسته شده
چشماشو بسته خوابیده
یکی می گفت بچه دیده
جواب نیومد از باباش
لابد دلش شکسته و
خواسته قهر کنه باهاش
سکینه گفت خواهر من
اصلا به فکر خواب نبود
فقط می خواست حرف بزنه
منتظر جواب نبود
ربابه اومد کنارش
نشست و گفت عزیز من
بابا داره گوش می کنه
غصه نخور تو حرف بزن
زینب اومد جلوترو
دستی کشید روی سرش
گفت عمه جون هیچ بابایی
قهر نمی شه با دخترش
اگه بابات ساکت شده
واسه اینه که گوش می ده
چشماتو وا کن گل من
عمه به قربونت بره
میگفت یه نانجیب می گفت
من بلدم چیکار کنم
شلاقشو کشید و گفت
می خوای اونو بیدار کنم
یکی که دید اون بی حیا
دستشو پس نمی کشه
یواشکی گفت تو گوشش
بچه نفس نمی کشه
طفل، بابا، آب ...
دختری مانْد مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بَر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود
طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بیپروین
اَبرِ چشمش همیشه باران داشت
وقتی آن طفل گریه سر میداد
در و دیوار، گریه میکردند
همه خود را زِ یاد میروند
بهر او زار گریه میکردند
هر زمان نامی از پدر میبُرد
سیلی و طعنه بود پاسُخ او
هر دو از بخت او سخن میگفت
بود همرنگ، معجر و رُخ او
وَرَق گل کجا و سیلیِ کین
شاخهی یاس کی بُریده به داس
دست بر جای سیلی و میگفت
که کجا هستی ای عمو عباس
بود دلگرم با خیال پدر
بیخبر بود از سِنان و سُنین
راه میرفت و دست بر دیوار
رویِ دیوار مینوشت «حُسین»(ع)
پا پُر از زَخم و دست، بیجان بود
جِسم، شب گون و چهره ـ چون مهتاب
مینشست و به روی صحفهی خاک
مشق میکرد ـ طفل، بابا، آب
شبی از دَرد و گریه خوابش بُرد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوق دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش ـ بر آب است
چشم خالی ز خواب شد پُر اشک
گشت درگیر، بُغض و حنجرهاش
دوخت بر راه دیده و کمکم
خود به خود بسته شد دو پنجرهاش
گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بخت آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده است
با سر آمد پدر به او سر زد
من غذا از کسی نخواستهام
گر چه در پیکرم نمانده رَمَق
شوق و اٌمید و عاطفه گُل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طَبَق
بِینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب میبینم!
این همان غُنچهی لب باباست؟
خواست از شوق دل کشد فریاد
جوهری در صدای خویش نداشت
خواست خیزد ادب کند امّا
استواری به پای خویش نداشت
این ملاقات ماه و خورشید است
اَبرها سوختند و آب شدند
بازدیدِ، پدر ز دختر بود
آب و آیینه بیحساب شدند
گفت نشکفته غنچهام، امّا
لاله در داغها سَهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی درین کودکی یتیمم کرد؟
چهرهام را چو عمّه میبوسید
گریه میکرد و داشت زمزمهای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمهای
راست است اینکه گفتهاند به من
مادرت سیلی از کسی خورده است؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده است
یاد داری مدینه موقع خواب
دست تو بود بالش سر من
روی دو پِلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز دختر من
یاد داری که هر سؤال تو را
مثل بُلبُل جواب میدادم
تَر نگشته لَبَت هنوز که، آب
در کَفَت ظرف آب میدادم
یاد داری مرا به پیش همه
میگرفتی به سینه و آغوش
یا مرا عمّه روی دامن داشت
یا عمو میگرفت بر سر دوش
تا گل روی تو نمیدیدم
چشم من کاسهی گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مِثلِ عکسی میان قابی بود
باز تصویر من ببین امّا
خودنپنداری اشتباه شد
قاب اگر نیست چهره آن چهره است
عکسِ رنگی فقط سیاه شده
یادداری که با همین لبها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشتهای پُر مهرت
شانه میکرد موی من هر صبح
یادداری که صبح و شب هرگاه
میشدی بر نماز ـ آماده
دخترت میدَوید و میدیدی
مُهر آورده است و سَجّاده
چِلچراغی ز اشک خود دارم
بلکه ویرانه را کنم تزئین
رُخ کبود، اشک سُرخ، موی سپید
سفرهی میزبان شده رنگین
بَس نگاهت به روی نی کردم
داد خورشیدِ تو به چشمم، آب
دسترس چون نداشتم ناچار
زدم از دور، بوسه بر مهتاب
خاطراتی است خواندنی امّا
حیف دفتر سه برگ دارد و بَس
سطر آخر خلاصه گشته بخوان
دخترت شوق مرگ دارد و بس
از سخن اوفتاده بودم و شُکر
طوطی از آینه سخنگو شد
دفتر قصه دست سیلی بَست
طوطی سبز تو، پرستو شد
لرزشِ دستِ خستهام گوید
گیرمت با دو دست، بر سینه
گر بیاُفتی ز دست من به زمین
باز خواهد شکست آیینه
با پدر دختری که اُنس گرفت
بَرَدش در سفر پدر با خود
خیز و دستم بگیر در دستت
یا بِمان، یا مرا ببَر با خود
بهر پاسخ به بوسههای پدر
گُلِ لب را به غنچهاش بگذاشت
خواست تا دَرد او کند درمان
جان بر لب رسیدهاش برداشت