طفل، بابا، آب ...
دختری مانْد مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بَر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود
طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بیپروین
اَبرِ چشمش همیشه باران داشت
وقتی آن طفل گریه سر میداد
در و دیوار، گریه میکردند
همه خود را زِ یاد میروند
بهر او زار گریه میکردند
هر زمان نامی از پدر میبُرد
سیلی و طعنه بود پاسُخ او
هر دو از بخت او سخن میگفت
بود همرنگ، معجر و رُخ او
وَرَق گل کجا و سیلیِ کین
شاخهی یاس کی بُریده به داس
دست بر جای سیلی و میگفت
که کجا هستی ای عمو عباس
بود دلگرم با خیال پدر
بیخبر بود از سِنان و سُنین
راه میرفت و دست بر دیوار
رویِ دیوار مینوشت «حُسین»(ع)
پا پُر از زَخم و دست، بیجان بود
جِسم، شب گون و چهره ـ چون مهتاب
مینشست و به روی صحفهی خاک
مشق میکرد ـ طفل، بابا، آب
شبی از دَرد و گریه خوابش بُرد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوق دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش ـ بر آب است
چشم خالی ز خواب شد پُر اشک
گشت درگیر، بُغض و حنجرهاش
دوخت بر راه دیده و کمکم
خود به خود بسته شد دو پنجرهاش
گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بخت آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده است
با سر آمد پدر به او سر زد
من غذا از کسی نخواستهام
گر چه در پیکرم نمانده رَمَق
شوق و اٌمید و عاطفه گُل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طَبَق
بِینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب میبینم!
این همان غُنچهی لب باباست؟
خواست از شوق دل کشد فریاد
جوهری در صدای خویش نداشت
خواست خیزد ادب کند امّا
استواری به پای خویش نداشت
این ملاقات ماه و خورشید است
اَبرها سوختند و آب شدند
بازدیدِ، پدر ز دختر بود
آب و آیینه بیحساب شدند
گفت نشکفته غنچهام، امّا
لاله در داغها سَهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی درین کودکی یتیمم کرد؟
چهرهام را چو عمّه میبوسید
گریه میکرد و داشت زمزمهای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمهای
راست است اینکه گفتهاند به من
مادرت سیلی از کسی خورده است؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده است
یاد داری مدینه موقع خواب
دست تو بود بالش سر من
روی دو پِلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز دختر من
یاد داری که هر سؤال تو را
مثل بُلبُل جواب میدادم
تَر نگشته لَبَت هنوز که، آب
در کَفَت ظرف آب میدادم
یاد داری مرا به پیش همه
میگرفتی به سینه و آغوش
یا مرا عمّه روی دامن داشت
یا عمو میگرفت بر سر دوش
تا گل روی تو نمیدیدم
چشم من کاسهی گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مِثلِ عکسی میان قابی بود
باز تصویر من ببین امّا
خودنپنداری اشتباه شد
قاب اگر نیست چهره آن چهره است
عکسِ رنگی فقط سیاه شده
یادداری که با همین لبها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشتهای پُر مهرت
شانه میکرد موی من هر صبح
یادداری که صبح و شب هرگاه
میشدی بر نماز ـ آماده
دخترت میدَوید و میدیدی
مُهر آورده است و سَجّاده
چِلچراغی ز اشک خود دارم
بلکه ویرانه را کنم تزئین
رُخ کبود، اشک سُرخ، موی سپید
سفرهی میزبان شده رنگین
بَس نگاهت به روی نی کردم
داد خورشیدِ تو به چشمم، آب
دسترس چون نداشتم ناچار
زدم از دور، بوسه بر مهتاب
خاطراتی است خواندنی امّا
حیف دفتر سه برگ دارد و بَس
سطر آخر خلاصه گشته بخوان
دخترت شوق مرگ دارد و بس
از سخن اوفتاده بودم و شُکر
طوطی از آینه سخنگو شد
دفتر قصه دست سیلی بَست
طوطی سبز تو، پرستو شد
لرزشِ دستِ خستهام گوید
گیرمت با دو دست، بر سینه
گر بیاُفتی ز دست من به زمین
باز خواهد شکست آیینه
با پدر دختری که اُنس گرفت
بَرَدش در سفر پدر با خود
خیز و دستم بگیر در دستت
یا بِمان، یا مرا ببَر با خود
بهر پاسخ به بوسههای پدر
گُلِ لب را به غنچهاش بگذاشت
خواست تا دَرد او کند درمان
جان بر لب رسیدهاش برداشت